دیروز داشتم توی ولیعصر قدم میزدم .

به خودم که اومدم دیدم قدم زدنم تبدیل شده به نوعی دویدن مستتر . 

نه ظاهرم شبیه دخترای رنگی اینستا بود و نه حالم ، نه ، من هنوز نمیدونم اونا چرا وقتی میان ولیعصر خوشحال میشن و عکسای رنگی میگیرن با خنده هایی که داد میزنه مصنوعیه . چرا انقدر اصرار دارن که زندگی قشنگه و خوشحالن ؟ مگه غیر از اینه که ادم همیشه رو داشتن چیزی که نداره اصرار میکنه و دنبال مدرکه ؟ 

سعی کردم همونطوری که با موج جمعیت اروم میدوییدم اینور اونورم نگاه کنم . دست فروشا ، ساختمونای قدیمی ، صدای بوق ماشینا، هوایی که توش نفسم بالا نمیومد. 

یه جا وایسادم واسه دیدن بساط یه پیرمرد ، موج جمعیت یه جوری ربات گونه در حرکت بود که ایستادنم باعث شد نفر پشت سرم بخوره بهم و در حالی که از دیدن چیزی توی گوشیش میخندید‌ سرشو بلند کرد ، منو دید ، زیر لب ببخشیدی گفت و رفت . 

نزدیکای میدون انقلاب که رسیدم رفتم تو چند تا کتاب فروشی ، دیدم آدمایی رو که بیشتر میخواستن و جیبشون کوچیک بود .

یکم جلوتر یه پیرمرد بود که داد میزد کتاب ۵ تومن ! اولین بارم نیست که این تصویرو میبینم ولی این دفعه فرق داشت ، این دفعه بدجوری بغضم گرفت . بغضی که از اولین قدم باهام بود بالاخره همه ی توانشو جمع کرد که یه کاری کنه ولی زندگی تو این شهر از من هم مثل بقیه ربات ِ تماشاگر ِ بی احساسی ساخته که باید با موج جمعیت به راهش ادامه بده و نشونه ای از ضعف از خودش نشون نده . رسیدم به یه کوچه ، یه کوچه ی بن بست که هیچ چیز خاصی نداره ولی من دوسش دارم چون از اولین باری که دیدمش حس کردم ته این کوچه دو تا عاشق و معشوق همدیگه رو بوسیدن ، سالها قبل از اینکه سلولی از من روی این کره وجود داشته باشه . خیره شدم به ته کوچه ، دلم میخواست همونجا بشینم و روز ها خیره بشم به همون نقطه در حالی که اشک توی چشمام جمع شده . چند متر اون طرف تر دو تا مرد با هم دعوا میکردن و یکی  اون یکی رو میزد و یه زن کنارش بود که داد میزد نزنش ! ( مثل این فیلم ایرانیا ) دعواشون سر پول بود ولی یه جوری عادی جلوه میکرد واسه رهگذرا انگار که سر خون دعوا میکردن ! دلم واسه مادربزرگم که هرگز ندیدمش تنگ شد . دلم میخواست بود و میرفتم بغلش میکردم و حداقل واسه چند ساعت همه فکرم غذای خوشمزه اش بود و قشنگی قالی دست بافتش ولی مثل همه ی چیزای دیگه ای که اون موقع نداشتم و هنوزم ندارم ، مادربزرگمم نبود و نیست . هیچکس نبود. فقط من بودم ، یه دختر تنها که هیچکس نمیدونست واسه چی اومده اینجا و چرا نمیتونه عین ادم راه بره و چرا نشسته وسط یه کوچه ی بن بست قدیمی ؟ معتادی چیزیه ؟ بهتره ازش دور بمونیم . خودمم همینطور فکر میکردم . یکم جلوتر یه مغازه دیدم که آش میفروخت . نمیدونم چرا رفتم تو و نشستم و آشی که هیچ مزه ای نمیداد رو تا ته خوردم . اون روز اتفاقات زیادی افتاد که دلیلش رو نه من فهمیدم و نه مردم . ولی اینو فهمیدم که چهار ساعت یه اهنگ رو گوش دادم و همین که در اتاقم رو پشت سرم بستم گریه امان نداد بهم . این شهر از هر غمی که تو زندگیم دیدم غمگین تره ولی اگه تو تا حالا غمش رو ندیدی لطفا به خنده های توی عکسای اینستاگرامی دخترای رنگی اعتماد کن و بعد از خوندن این متن چند تا فحش بهم بده و خوشحال باش . خیلی خوشحال . انقدر که بلند بخندی و بخوری به من . 

پ.ن: متن پیش نویسی است از 7 مرداد که 19 مهر 98 منتشر می‏‏شود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

dralizadehsanidrugstore.parsablog.com Brian گروه بزرگ مشاورین املاک عظیمی دانلود کتاب علمی Paradise رئال ربات | real robot news جمال حاجی آقا تبار..... خريد کوماتسو حرف آخر : مشاور موسسه و محصولات حرف آخر